نیستی و من باز هم دلتتگم . نیستی و خانه می شود برایم فقط تختی که تو برایم سر همش کرده ای و مبلی که تو رویش لم می دهی و کوسنی که برای تو خریده ام تا موقع ولو شدن روی مبل کمرت درد نگیرد !

نیستی و من یاد ادا اطوارهای تو میفتم و دلم ضعف می رود و می خندم . نیستی و دارم اس ام اس های رد و بدل شده مان را بالا پایین می کنم که یک هو یک دانه اس ام اس از تو می آید . از همان یکی دو کلمه ای های بی حوصله گانه ات که می دانم تازه وقتی سر دماغ باشی اینجور است و وقتی نخواهی ، مرا نخواهی ، این زندگی‌ لعنتی بی « او » را نخواهی ، همین تک واژه ها هم نیستند . 

نیستی و من شماره و ردیف و قطعه ی « او » را پیدا می کنم که یک روزی از همین روزهای دلتنگی که خیلی زده باشد به سرم ، پا شوم بروم بهشت زهرا و کمی با « او » درد دل کنم . آخر هر چه نباشد ، من و این دختر حرف های مشترکی با هم داریم . بروم مثلا بگویم بهش که : آخه بیکار بودی دختر ؟ اگه نمی مردی ، اگه می موندی و این پسر نازنین که عاشقت بود رو این قدر آشفته نمی کردی ، کار اصلا به اینجاها نمی رسید ! نه به آن دوست غیر عزیزمون ، نه به من ! بیکار بودی مردی آخه ؟ آخه مگه آدم وقتی یه نفر هست که این قدر عاشقشه ، هوس مردن می کنه اصن دیوونه ؟ 

...

نیستی و من باز هم دلم گرفته .‌ نیستی و من باز همش بغض می کنم . از ته دل ، دلم برای تو تنگ شده . تو که این قدر عاشق « او » بودی و حالا توی این برهوت رها شده ای و افتاده ای گیر من که نمی توانم نه خودم آن قدر عاشقت باشم ، نه تو را آن قدر عاشق کنم ، که بمانی ، که بمانیم !

نیستی و من دلتنگم ! یک دلتنگ دل گرفته ی تنهای اشک ریز !