از بی خوابی های یک محکوم به مرگ
این شد که من ساعت یازده همان شب سوار پرواز تهران کرمان شدم و ده روز بعدش خسته و کوفته ، آقای حداد راننده مرا رساند دم در خانه .
حالا که خستگی ام در رفته ، خریدهای آن یکشنبه را باز کرده ام و فکر می کنم که : می شد آن غروبی به جای الهام ، عزراییل بود که زنگ می زد ! بعد هم می گفت : آب دستت هست بگذار زمین که عمرت به سر آمده ! آن وقت شاید ده روز بعدش که آب ها از آسیاب میفتاد ، مامان و بقیه میامدند سر وقت وسایلم و این کیسه ی خریدهای تازه را باز می کردند و دوباره داغشان تازه می شد که : الهی بمیرم ! چقدر به زندگی علاقه داشت ! الهی بمیرم ! تا آخرین لحظه داشت زحمت می کشید !
...
خل شده ام ! اما فکر می کنم : واقعا اگر یک روزی قرار باشد بمیرم ، ترجیح می دهم این چند میلیون تومنی که باهاش جنس از بازار خریده ام ، توی حسابم باشد تا این که تبدیل به یک کیسه خرت و پرت شده باشد . این طوری مامان راحت تر می تواند به پول برسد !
رمز کارتم را هم که می داند !
تمام !
پ.ن : تمام ما محکوم به مرگیم . تا کی حضرتش برسد !