از بی خوابی های یک محکوم به مرگ

به چیزهایی که یکشنبه ی پیش از بازار خریده ام نگاه می کنم . رفته بودم بازار تا طبق معمول برای فروش اینترنتی زیورآلاتم مقداری وسایل تهیه کنم . و این بار ، این مقداری ، خیلی زیاد شد ! اما غروب همان روز ، توی تاکسی برگشت که بودم الهام زنگ زد و گفت آب دستت هست بگذار زمین و بیا این تور من را که مسافرانش از تورلیدرش ناراضی هستند ، جمع کن !

این شد که من ساعت یازده همان شب سوار پرواز تهران کرمان شدم و ده روز بعدش خسته و کوفته ، آقای حداد راننده مرا رساند دم در خانه . 

حالا که خستگی ام در رفته ، خریدهای آن یکشنبه را باز کرده ام و فکر می کنم که : می شد آن غروبی به جای الهام ، عزراییل بود که زنگ می زد ! بعد هم می گفت : آب دستت هست بگذار زمین که عمرت به سر آمده ! آن وقت شاید ده روز بعدش که آب ها از آسیاب میفتاد ، مامان و بقیه میامدند سر وقت وسایلم و این کیسه ی خریدهای تازه را باز می کردند و دوباره داغشان تازه می شد که : الهی بمیرم ! چقدر به زندگی علاقه داشت ! الهی بمیرم ! تا آخرین لحظه داشت زحمت می کشید !

...

خل شده ام ! اما فکر می کنم : واقعا اگر یک روزی قرار باشد بمیرم ، ترجیح می دهم این چند میلیون تومنی که باهاش جنس از بازار خریده ام ، توی حسابم باشد تا این که تبدیل به یک کیسه خرت و پرت شده باشد . این طوری مامان راحت تر می تواند به پول برسد ! 

رمز کارتم را هم که می داند !

تمام ! 

 

پ.ن : تمام ما محکوم به مرگیم . تا کی حضرتش برسد !

این شغل سخت دوست داشتنی : سلام ! هستمت !

حسابی سوخته ام ! همان موقع که داشتم به خودم فشار میاوردم تا دانه دانه نقش برجسته های تخت جمشید از دروازه ملل تا کاخ آپادانا و بعد هم نقش برجسته های نقش رستم را به آن پنج تا ایتالیایی که نه روز تمام همراهم بودند ، توضیح بدهم ؛ همان موقع کلی سوختم و همه بهم کلی خندیدند !

تازه فهمیدم چقدر سوادم کم است ! تازه فهمیدم چقدر باید کتاب بخوانم و بجورم توی همه چیز تمام آنچه را که یک توریست از ایران می خواهد . تازه فهمیدم چقدر تسلطم به زبان ایتالیایی ناچیز است ، وقتی لازم است راجع به مقرنس ها و سه کنج ها و اسلیمی ها و رسمی بندی ها توضیح بدهم و همزمان ، حواسم باشد که رستوران ناهار را رزرو کنم و اتاق آن یکی مسافر را زنگ بزنم هتل که حتما عوض کند . فهمیدم چقدر وقتی فقط پای زبان و حرف زدن در میان نیست ، و مسوولیت ها چند تا می شود ، تسلط به زبان یقه ی آدم را می گیرد !

و باز ، بین همه ی این ها تازه فهمیدم چقدر این شغل را با تمام سختی هایش دوست دارم . چقدر ساخته شده ام برای این شغل ، و چقدر از پس زیر و بمش بر می آیم !

خوشحالم که بالاخره در سی و پنج سالگی ام ، اولین قدم هایم را برای ماندن در شغلی که دوستش دارم برداشته ام . شغلی که هر آنچه می خواهم و همیشه آرزویش را داشته ام با خود دارد : سفرهای فراوان ، آدم های فراوان ، زبان خارجی مورد علاقه ام ، چالش های شخصی و فردی مورد علاقه ام ، کار زیاد و خستگی زیاد از کار ، و دیدن نتیجه ی مستقیم کار در چشمان مسافری که همراهش هستی .

...

فکر می کنم این روزها دارم خیلی بزرگ تر و پخته تر می شوم هر روز . این روزها باید ادامه داشته باشند ، تا خیلی زیاد ها ! 

یک شبانه‌ی سه اپیزودی

اپیزود یکم ، داخلی :

توی « هایپر می » می چرخم ، یک خانمی دارد ناگت پخته اشانتیون می دهد که تیست کنند ملت ‌. می پرد جلویم که : « ناگت فلان مارک نمی خوای عزیزم ؟ » می گویم نه مرسی . یک چرخ دیگر می زنم و باز از جلوی خانم ناگتی رد می شوم ناخودآگاه و دوباره اصرار او ! می گویم : « نه مرسی ، گیاهخوارم » با یک لحن خیلی زننده و تمسخرآمیزی به ماهی توی چرخ خریدم اشاره می کند : « عه ! اگه گیاهخواری ، پس اون ماهی چیه ؟ » . می گویم : « ببخشید اگه برای مادرم ماهی برداشته م . من معذرت می خوام ! » 

...

روانشناسی این خانم با خودتان

اپیزود دوم ، خارجی :

با دو کیسه ی پر از « هایپر می » می آیم بیرون . یک دفعه توی سه متری ام تو ظاهر می شوی . نگاهت که به من می افتد ، سریع سرت را میزان می کنی مستقیم و نادیده ام می گیری و رد می شوی . چشم هایم را تنگ می کنم و تا وقتی که وارد فروشگاه شوی ، پس کله ات را نگاه می کنم . چیزی نمی گویم و چشم هایم تنگ می مانند ، دلم تنگ تر ! می دانی ! آخر درست همان موقعی که داشتم فکر می کردم که من تو را پشت سر گذاشته ام و دیگر مثل آن وقت ها نیستم که بیایم زیر پنجره ی خانه ات روی آن نیمکت بنشینم و بگذارم همین طوری زمان بگذرد ! تو همین وقت ها بود که تو رد شدی و چشم هایم تنگ شد و دلم ! لعنتی ! 

اپیزود سوم ، داخلی تر :

دلم خنک می شود که خودم را کوچک نکردم و نیامدم سمتت . دلم خنک شد که فقط دلتنگی بود و نه چیز دیگر . دلم خنک شد که واقعا از تو رد شده ام . حتا اگر به سبک خودم باشد !

ناگهان یادت میفتد که همیشه خیلی زود دیر شده است *

یکی از خاطرات کودکی من برمی گردد به یکی از روزهای آخر مهرماه سیزده سالگی ام که پدرم آن جلو دراز به دراز و سر تا پا سفید پوش خوابیده بود و من با لباس مدرسه ، سر تا پا مشکی ، مانتو و شلوار و مقنعه و کفش مشکی یعنی ، بهت زده ایستاده بودم به صف نماز میت ! که پسرعموی پدرم از بغل دستم بهم تشر زد که : هی دختر ! پس چادرت کو ؟!

ها ! من یک دختر سیزده ساله بودم که از سر کلاس ریاضی اول دبیرستان کشانده بودندش بهشت زهرا تا پشت سر پدرش نماز بخواند و یک لندهوری از فامیل ، درست از همان لحظه تصمیم گرفته بود در نبود پدرم تربیت مرا به عهده بگیرد !

ها ! نسل ما نسل دخترکانی بود که تنها دست لباس مشکی شان همان لباس مدرسه شان بود ‌. ما دخترکان همیشه عزاپوش بودیم .

پدرم هیچ وقت کادوی روز پدر نگرفت . آن زمان هنوز این قرتی بازی ها جور نشده بود . روز پدر یکی از احمقانه ترین روزهای سال است برای من ! 

* ناگهان چقدر زود دیر می شود ‌. امروز عید منه ، چون تولد استاد عزیزم قیصر امین پور هست . که چقدر زود براش دیر شد ... تولد قیصر لحظه های نوجوانی م مبارک !