سلام ...

الان که نیگا می کنم می بینم یه ماه بیشتره اینجا رو ننوشتم . دهه ! چه ضایع ! ینی حتتا تو روحم که اینجا رو مثل یه دستمال فین فینی پرت کرده م یه گوشه !

خب باوشه ! ببخشید ! اصنم حوصله ی توضیح ندارم !

همین !

...

بعدشم که ما پریروز بردیم بلوندی مان را گذاشتیم در فرودگاه حضرت آیت الله العظمی خمینی ( قدس سره الروح اشریف ) ایشان هم مثل یک مرغی که از قفس آزاد شده باشه ، پر زد و رفففففففففففففت !

ما هم دلمان بسیاااااااااااااااار تنگ شده و بسی ناراحتیم که آخه چرا پرواز خودمون اوکی نشد که ما هم باهاش بپپریم آخه خبببببببب ؟!!

هر تیکه ی این خراب شده هم راه می ریم ، هی با خودمون می گیم : اه ! سه روز پیش اینجا با بلوندی بودم ، اه ! اون هفته ای اینجا با بلوندی دعوام شد ( مثلن ! ینی خواستم بگم نوشته خیلی رمانتیک نشه یه وخ ، هم خودم هم شماها رودل کنین خو ! )


الانم این قدر کار رو سرم ریختهههههههههههه که نگو !

از اون ور این کفشدوزکمونم آخه داره می پره ! امروزم اینا دور هم جمع شدن ،من نتونستم برم !

اون روزی هم که کفشی رفته بود خونه ی آیدا ، من امروز فهمیدم ، هنوزم دارم از حسادت می ترکم !

ای کفشدوزک ! حیف اون همه مسخره بازی که من با تو توی مسافرت درآوردم ! حالا تنها برو خونه آیدا ! منم می رم با گولو دوس می شم از حرص تو ! والا ! دهه !


همینا ! حال و حوصله و هوش و حواس و تمرکز و همه ی اینا رو با هم ندارم این روزا ! معلومه خو !

خدافز !