*
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من عاشق بارون و گیتارم
من روزها تا ظهر میخوابم
من هر شبو تا صبح بیدارم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم سردم
وقتی که میرم تو خودم شاید
پاییزِ سال بعد برگردم
دنیای ما اندازه ی هم نیست
می بوسمت اما نمی مونم
تو دائم از آینده می پرسی
من حال فردامم نمی دونم
تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست
صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه ی هم نیست
هیچی ! خواستم بگم شیش هفت سال هست شاعر بودن خودم رو کتمان کرده م . شیش هفت سال هست که اگه شعری هم به ذهنم بیاد ، دیگه با خودم مرورش نمی کنم یا زودی یه تیکه کاغذ پیدا نمی کنم که بنویسمش . شیش هفت سال هست که شعر رو پس می زنم . از شاعر بودنم لطمه خوردم . از بودن تو جمع شاعرا لطمه خوردم . می خواستم زندگی کنم ، اما بلد نبودم ! من فقط شاعری رو بلد بودم . مثل خیلی از دوستام . اما من می خواستم زندگی کنم . اگه می شد هر دو تاش با هم می بود ، خیلی خوب بود . ولی من ناچار به انتخاب بودم : یا شاعری ، یا زندگی . من زندگی رو انتخاب کردم . من شدم " دختر معمولی " تا بتونم خودم رو از صدمات ناشی از شاعری دور نگه دارم .
شیش هفت سال ، فقط نشستم به سال های شاعری م - به سال هایی که هنوز وقتی می خواستم شعر بگم ، تب می کردم ، می مردم و زنده می شدم تا یکی از اون غزل هام رو بگم - خندیدم . من به خودم خندیدم . اون خودی که این قدر از من دور شده الان ...
خواستم بگم ، الان ، ساعت دو نصفه شب که اتفاقن انگار هیچ اتفاقی هم نیفتاده و من تنهام و صب تا غروب هم توی آکادمی داشتم کار می کردم و با استاد زاجع به هنر می حرفیدم ، همین الان الان که امروزش خیلی خوب بودم و با بلوندی هم خوب بودم ، همین الان که دو ساعته بدون انجام هیچ کاری نشستم جلوی کامپیوتر و خیره شده م به مانیتور و ...
همین الان که رادیو " تهرانزیت " این آهنگ رستاک رو پخش کرد ، دیدم : ای دل غافل !
...
وختی که می رم تو خودم ،
شاید ...
پاییز سال بعد
برگردم !
...
دیدم : شعر رو کتمان کردم که زندگی کنم ؛ ولی ...
این ترانه ی رستاک بدجور رفت زیر پوستم . همین امشب ، همین امشب که تو خودم بودم که شاید پاییز سال بعد می خواستم برگردم ، این ترانه رو گوش دادم .
من شاعر بودن خودم رو کتمان نکرده م ، من خودم رو کتمان کرده م . من این خود به درد نخوری که دنیاش اندازه ی هیشکی نیست رو کتمان کرده م !
می دونین چیه ؟ فک نکنین حالا که به این کشف رسیده م ، دیگه دست از کتمان خودم برمی دارم . ینی واقعن فک کردین که این اولین باره که به این کشف می رسم ؟ نه خب ! برین اون تیکه ای رو بخونین که اون بالا گوشه ی سمت راست وبلاگم رو که برای اولین بار آبان دو سال پیش که اینجا رو باز کردم نوشتمش .
بدبختی این نیست که خودم رو کتمان می کنم ! بدبختی اینه که اصرار دارم به ادامه دادن به کتمان خودم .
***
آیدا ! اون دوست روزنامه نگار مشترکمونو که یادته ؟ اگه ببینمش می خوام یه مشت بکوبم تو دهنش ! یازده سال پیش تو ساحل نوشهر یه حرفی به من زده ، که روز به روز بیشتر به حقیقت حرفش - که خیلی تلخ هم بود - ایمان می آرم . لعنتی ! نمی شد تو این قد نمی فهمیدی و ته ته منو نمی دیدی که الان هی از دستت حرص بخورم ؟!
آیدا ! به تو چیزی نگفته ؟ این دوستمون راجع به " تنهایی " به تو چیزی نگفته ؟ احیانن بهت نگفته : تو این قد خوبی که همممممیشه ی خخخخخخخدا تو زندگی ت تنها می مونی ؟ بهت نگفته هیشکی اندازه ت نیس ؟
به من گفته ! واسه همین می خوام اون مشته رو حواله ش کنم ! لعنتی !
لعنتی !
لعنتی !