یه همچین زوج مذهبی ای هستیم ما !

بوگیر خریده ام برای دستشویی ، با بوی گل نمی دانم فیلان ؛ اما بوی گلاب می دهد لامصب !

رفته توی دستشویی و صدایش می آید که : « می گم دختر ! دستشویی ت بوی امامزاده می ده ! »

می گویم : « آری ! فضا بدجور معنویه ! »

داد می زند : « ها ! اصن آدم روش نمی شه جیش کنه ! »

تو فکر یک سقفم !

نقاشی سال ها پیشم را که دهکده / شهری را کشیده بودم با خانه های فراوان نشانت داده باشم و پرسیده باشم : « به نظرت کدومشون خونه ی منه ؟ » نگاه کرده باشی طولانی ، تمام خانه های کوچک و بزرگ و کوتاه و بلند را با پنجره ها و آنتن های تلویزیون و اینها ، بعد امیدوارانه یکی شان را انتخاب کرده باشی و من الکی اخم کرده باشم و گفته باشم : « نخخخخیرم ! این کوچولوئه که جدا از بقیه س وسط این همه درخت خونه ی منه ! » و تو گفته باشی : « قبول نیست ! من اصلن اونو به حساب نیاوردم ! اون توی شهر نیست ! » و من ، به توی روستازاده ، با آن خانه ی خوشگلت وسط ده ، نق زده باشم که : « کی گفته خونه ی من وسط شهر باید باشه ؟ »

...

تمام اینها به کنار ! این داستان وقتی برایم خاطره شد که به خانه ی انتخابیت اشاره کردم و گفتم : « حالا چرا این ؟ چون از همه شون بلندتره ؟ » و تو خیلی جدی گفتی : « نع ! چون روی پشت بومش یه پرنده داره ! »

می دانی ! همان لحظه بود که دلم خواست این آدمی که برای من خانه ای می خواهد که پشت بامش پرنده داشته باشد ، دوستم داشته باشد ؛ زیاد !

کاش دوستم داشته باشی ! کاش !

باز ذهن خل و چل من به کار افتاد !

به نظرم این که قد پدر مادرا خیلی با هم فرق نداشته باشه ، خیلی مهمه ! 

منظورم باید جزو معیارای ازدواج باشه حتا !

آخه بعدنا که بچه شونو می برن گردش و می خوان با بچه به قولی هوشتی هوشتی بازی کنن ، اذیت می شن و تفاوت قد دردسر می شه !

* هوشتی هوشتی ، اون قسمت ماجراس که پدر و مادر هر کدوم یه دست بچه رو می گیره و یه هوا بلندش می کنن و تو هوا تابش می دن و راهش می برن . خوراک بچه های تا چهار پنج ساله :)) یادش به خیر ...

** لیلی گلستان هم تو خاطراتش از جناب هوشتی هوشتی نوشته ! 

ها ! من هم حسادت بلدم خب !

برای بار هزارم شماره ات را می گیرم و خانومه باز هم می گوید : « اون آقایی که دنبالشی در دسترس نیست عزیزم ! ولش کن بذار اون بالا بالاها با خودش کیف کنه بابا ! بذار دو روز از دست آدما و شهر و اینا راحت باشه خب »

و من که چقدر به این که در دسترس نیستی حسودی م می شود . دلم می خواست من هم الان جایی بودم که در دسترس نبودم . شاید همین مثل خودت ، توی کیسه خواب یا کنار آتش ، یا توی تاریکی لبه ی یک صخره ، آن بالا بالاهای دماوند که تو هستی الان !

یادم هست سوییسی هایم موقع برگشت به تهران دماوند را از آن ها دورها دیده بودند و پرسیده بودند که : « اون کوهه که اون دور اون قدر خوشگله چیه ؟ » 

و من با چه آب و تابی برایشان قصه از دماوند گفته بودم و شعر خوانده بودم از دماوند و قبل از همه چیز هم گفته بودم : « اون ؟ اون عشق و افتخار ما ایرانیاس . سمبل ایرانه و به نظر ماها زیباترین دیو جهانه :) »

ته دلم خواسته بودم یک روزی آن بالا باشم . که خب ! با بدن خشک و بی تمرین و تنبل و خاک بر سر من ، حالاها آرزوی محالی ست ! 

تازه آن موقع نمی دانستم تو قرار است تور بعدی ت را ببری دماوند . و الا ، همان لحظه دو تا فحش هم به تو می دادم ! 

بس که حسودم ! من حسودم ، وقتی پای سفر و ماجراجویی در میان باشد ! گفته باشم ! 

سر دو راهی می شینم ، خودمو تنها می بینم

فکر می کنم : مگر چقدر می تواند خوب باشد این که هستی ؟ چقدر ارزش دارد آرامش این روزهایم را داده باشم و بغل تو را گرفته باشم ؟ و بعد یک روز بروی و دنیا سگ شود دوباره ؟

چقدر بغلت خوب است مگر ؟ چقدر خوب است مگر که شب تا صبح بغلم کرده باشی و بازویت درد نگرفته باشد و سفت تر مرا به خودت چسبانده باشی و صبح که ساعت ده از خواب پا شده باشی ، فحش را کشیده باشی به این روز فلان و بهمان که تو تا لنگ ظهر خوابیده ای و من به تو فحش داده باشم که چقدر بی شعوری که به بودن با من فحش می دهی و جفتمان خندیده باشیم و باز هم کنار هم دراز کشیده باشیم ؟

چقدر خوب است مگر که زنگ که می زنم و زنگ که می زنی ، اول از همه بگویی : سلام مهربون ؟ چقدر خوب است مگر این که می دانم حواست بهم هست ، حتا اگر این برگردد به شغلت که تویش استادی و حالاها باید شاگردی ات را بکنم ... و می دانم حواست به هر دختر دیگری هم که باهاش باشی هست ... چقدر خوب است اینها ؟

ارزش یک ثانیه از دست دادن آرامش و صلح این روزهایم را دارد ، که حالا دارم با هم عوضشان می کنم ؟

که بعد هم ، تو که اهل دو نفره شدن نیستی ، عادت کرده باشی یا نه ، یک روزی کوله ات را بیندازی روی دوشت و مرا به دست بادها بسپاری ؟

تو بگو ! ارزشش را دارد برای خودت اگر بود ؟