هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه !
دستت را گرفته بودم توی دستم و جای گاز را تا خود کرج نوازش کردم . انگار که پاک کن گرفته باشم دستم که پاک کنمش . و تو تا خود کرج یک دستی رانندگی کردی ، انگار که نوازش من کمی زیر شعله ی آن آتش را کم کند ... و سر آخر خندیدی ، دوباره همان خنده ی شیرین معرکه که قند توی دل آدم آب میکند ...
یاد ماه های آخر توی ایتالیا بودنم افتادم که از شدت حرص و اندوه ، دستم را گاز می گرفتم و اواخر چون از بس محکم بود ، جایش می ماند ، تا بالای ساعد و بازویم را گاز می گرفتم و لباس آستین بلند می پوشیدم که کسی نبیند .
برایت این را که گفتم ، یک نرمی ای توی نگاهت لغزید که : یک نفر هست که این گاز گرفتن ها را زندگی کرده . که شبیهیم در تحمل دردها ...
دلم گرفته امشب دوباره از دیدن دست های بزرگت توی عکس تولد چهل سالگی ات ...
می دانم هیچ جای این قصه تقصیر من نیست . اما حالا منم که می توانم رنجی به رنج هایت اضافه نکنم مهربانم . نمی دانستم این قدر اذیت هستی . نمی دانستم آن خانم آن طور دارد از بچه استفاده میکند برای تیغ زدن تو و کشیدن تو سمت خودش ... مرا ببخش اگر با غر غرها و اشک هایم ، رنجت را بیشتر کردم . دیگر نمی کنم . قول قول قول .
نازنین ترینی آخر تو !