یادم اومد یه روزی ، با راجیف پاشا رفتیم قهوه ریو ، پاشا قهوه و قهوه جوش خرید و بعدشم رفتیم ساختمون پلاسکو ، طبقه ی زیر زمینش آکواریوم و ماهی فروشی ها رو دید زدیم . ها فکر کنم من برای ماهی گلی مرحومم غذا می خواستم . من اصلا نمی دونستم اونجا این بند و بساط ها رو می فروشن و راجیف پاشا کلی راجع به ماهیا می دونست . همون روزی بود که رفته بودیم سان لیو ، من و پاشا و صدف غذا خورده بودیم و قهوه و اونجا رو گذاشته بودیم رو سرمون ! بعدش صدف کار داشت و رفت خونه و من و دوست پسرش با هم رفتیم عتیقه فروشیای منوچهری رو دید زدیم ، قهوه خریدیم و سر آخر از زیر زمین ساختمون پلاسکو سر درآوردیم ...

حالا ، بعد از یه سر درد طولانی که هنوزم ادامه داره و یک عالمه فشار دادن محکم فک هام و حس یه چیز قلمبه وسط مری م ، که قصد پایین رفتن نداره ، بعد از یه عالمه حرص خوردن بابت بی شعوری همشهری هام که اون وسط رفته ن سیرک انگار ، بعد از یه عالمه ناراحتی برای آتشنشان های عزیز ، بعد از یه عالمه افسوس بابت سرمایه ی ملت که شب عیدی دود شد ، یاد اون بعد از ظهر بهاری و آکواریوم های ساختمون پلاسکو افتاده م . ماهیا آخه تو خاک و خل خفه می شن ! هیشکی هم به فکر نجاتشون نیست !